سلام
خاطره ای که می خوام براتون به عنوان اولین خاطره بگم ؛ ماجرای رفتن چند تا از بچه ها بعد از گذشت فقط دو روز از کنکور (که البته امسال بهش می گن ماراتن علمی) به کمال بود.
(این شکلک ها (به همراه پایینی ها) عکس های از تعدادی بچه ها بعد از کنکور سخت 85 بود، خاطرتون که هست...؟ با اون سوال های بینش جالب و ریاضی جذاب........؟)
ما اون روز قرار گذاشتیم که جمع بشیم توی کمال و توی حیاط مدرسه فوتبال بازی کنیم ؛
این در حالی بود که بچه های پیش پارسال که امسال کنکور دادن ،کلاس های تابستانی شون شروع شده بود و همه توی کلاس ها بودند.
البته باید بگم اون جمعی که اون روز در حیاط کمال جمع شده بودند اکثرا جزو شرورها و اراذل و اوباش سابقه دار و شناسنامه دار کمال بشمار می آمدند چون که اون ها به نحوی در عملیات هایی همچون بریدن میله های پنجره اتاق ورزش و سرقت تعداد کثیری توپ چهل تیکه و همچنین اقدامات تروریستی برای نابودی مدرسه (قضیه چهارشنبه سوری) و برگزاری جلسات با موضوع خفه کردن توپ بزرگ ( دکتر.ن ) دست داشتند.
خلاصه ما توی حیاط جمع شدیم و بچه ها که اکثراً با تجهیزات کامل ورزشی اومده بودند شروع به عوض کردن لباس هاشون کردن و بچه ها توپی که معلوم نبود جزو توپ های سرقتی از مدرسه بود یا اینکه واقعاً به صورت جوانمردانه خریداری شده بود رو درآوردند و شروع به یارکشی کردند و وقتی آماده ی فوتبال بازی کردن شدن، دیدن که جناب آقای پ.ض اومد و با همون لهجه ی شیرین رشتی و با اصطلاحاتی همچون بی معرفت ، پدر صلواتی وتازه داماد و... از ما خواست که به اغتشاش (بازی فوتبال) پایان داده و سریعاً متفرق بشیم ولی از اون جایی که ما از شدّت علاقه اغلب به حرفاش گوش نمی کردیم و حتّی بعضی از وقت ها رغبت نمی کردیم نگاهش کنیم (آنقدر که بهش اهمیّت می دادیم).
این بار هم بهش توجهی نکردیم و به کار خودمون ادامه دادیم و پ.ض طبق معمول با حالت عصبانی (در حد ترکیدن) رفت و ....
این بار م.ک اومد که پس از قسم دادن به جون سوسن و شهریار تصمیم گرفت کمی برخورد تندتری نسبت به پ.ض داشته باشه و خواست توپ رو از ما بگیره که اولش تبدیل به خرس وسط شد و بعد موفق شد که توپ رو بگیره ؛ بچه های ما از اون جایی که بسیار مجهّز بودند توپ دیگری رو در آوردند و مشغول به ادامه ی کار شدند که این بار خبر به رئیس کل نیروهای ضدّ شورش رسید.
(بچه ها به این حالت در میان ، ادامه ی مطلب رو بخونید...)
مرحوم حاج عبّاس رجایی مجبور شد طبق معمول پس از شکست دو نوچه ی خودش (م.ن & پ.ض) به شخصه وارد بشه و بدون هیچ سلاح خاصّی و فقط به وسیله ی سلاح هیبت توپ رو گرفته و به بچه ها تنها پنج دقیقه وقت داد تا مدرسه رو ترک کنند مگر نه ...
بچه ها از ترس و همچنین علاقه ای که به حاج آقا داشتند ؛ توپ رو تحویل داده و مثل لشکر شکست خورده شدند و روی نیمکت حیاط نشستند تا راهی پیدا کنند و فرجی بشه تا بتونند به کار غیر قانونی شون (فوتبال) ادامه دهند که......
این داستان ادامه دارد.
به زودی ادامه ی این داستان را خواهید دید.
همچنان منتظر باشید.
هواللطیف
سلام
چرا این قدر بی تابی می کنید؟
صبر داشته باشید...
من که مثل خیلی ها نیستم که امتحانوشون از دبیرستانی ها هم زودتر تموم می شه....!
تازه امتحانم ساعاتی پیش تموم شد.
اما عذر خواهی من را نیز بپذیرید.
و اما کسانی که پیام با اسامی مستعار می دهند......
این هشدار کاملا جدی است.
توجه کنند که فقط تا فردا مهلت دارند با عضو شدن در خبرنامه و اعلام هویت واقعی خودشون به اعضای وبلاگ، از نابود شدن پیام هایشان جلوگیری کنند.
این هشدار کاملا جدی بود.....!
هواللطیف
سلام
هیچ کس نتوانسته تا این لحظه ، حدس بزنه عکس مال کی بوده!
یک کم تلاش کنید.....
همچنین ؛ منتظر باشید تا در آینده ی نزدیک ، یک خاطره ی شیرین ازاولین گردهمایی کمالی های 85 ؟؟؟ در معرض دید شما قرار بگیرد.
به راستی در آن روز چه اتفاقاتی افتاد؟
فوتبالی که قرار بود با آرامش در مدرسه انجام شود، چرا به فوتبال خیابانی ( با حضور اراذل خیابانی ) تبدیل شد؟منتظر بمانید...
ضمنا لطفا در خبرنامه وبلاگ عضو شوید ؛ تا ما به مشترکین خود دسترسی پیدا کنیم.
به نام خدا
چرا هشتم تیر!؟
اولین چیزی که با شنیدن عبارت-هشتم تیر- به ذهنتان می رسد چیست؟
- بهترین روز زندگیتان
- بدترین روز زندگیتان
-هفتم تیر
-27 اردیبهشت
-14 ژوئن 1954،(جدا!؟)
آنچه بیش از همه مهم است،
اینست که 8 تیر ماه 1385 روز فوق العاده مهمی برای شما به حساب می آید.
مهم نیست شما را به یاد چه می اندازد یا روز خوبی برای شما بوده است یا نه.
یعنی مهم است که روز خوبی برای شما بوده یا نه ولی برای ما مهم نیست!
یعنی برای ما مهم است،ولی مهم نیست که برای ما مهم باشد یا نه،
مهم اینست که روز مهمی بوده است!
اصلا مهم بودن یا نبودن آن را به شما می سپاریم(شما دیگر برای ما مهم هستید!)
سلام دوباره
به نظر شما این عکس بچگی های کدام یک از بچه های کمال میتونه باشه؟
یک کم فکر کنید...
راهنمایی : من نیستم بابا!
سلام
از پیام های شما متشکریم.
و همچنان منتظر خاطرات دست اول شما هستیم.
خاطراتی مثل دزدیدن توپ های مدرسه ؛
اخراج مسعود علیرمضانی به خاطر پرتاب پاک کن به سمت هاشمی ؛
نامه ی پر مهر و محبت ساسان صالح پور به ضرابی ؛
دعوای صادق جهانی فر با دانش آموز دوم ؛
دعوا ها و جنجال های بچه ها با نیکخو ؛
انفجارات پیاپی در مدرسه در صبح چهارشنبه سوری ؛
خاطرات بچه ها با حاج عباس رجایی ؛
ماجرای اخراج محمدی دبیر ریاضی سال دوم از مدرسه ؛
و ......
توقع ندارید که همه ی خاطرات را من بگم !
دومین عکسم تقدیم به شما دوستان عزیز.
از نامناسب بودن کیفیت تصویر عذرخواهی می کنم.
این هم از اولین عکس...!
سلام ...!
یکسال گذشت...!
یکسال پیش در همین هشتم تیرماه سرنوشت همه ی ما رقم خورد.
حالا بدون در نظر گرفتن این که هر کدوم از ما الان کجاییم و چیکار می کنیم، به طور یقین خاطراتی از هم داریم و گهگاهی دلمون برای یکدیگه تنگ می شه.
برای همین فکر کردم جای یک وبلاگ برای کمالی های 85 خالیه.
تو این وبلاگ هم خاطره نقل می کنیم ، هم یکسری عکس و فیلم قرار می دهیم که این امر ممکن نمی شود به جز یاری شما دوستان....!
منتظر هستم....!
خاطرات و عکس هایتان را به email من ارسال نمایید.
یادش بخیر.