روز چهارشنبه وقتی صدای آخرین زنگ رو شنیدیم همه مون خوشحال از اینکه بالاخره 12 سال تحصیل رو تموم کرده بودیم توی راهرو میدویدیم و عکس می گرفتیم و به قول خودمون دق دل این سالها رو در می آوردیم. هیچ کدوممون نگران این نبودیم که پس این چهار سالی که کنار هم بودیم چی میشه؟
اون روز وقتی همه ماها با خوشحالی مدرسه رو ترک کردیم تازه به فکر روزهایی افتادیم که تو همین مدرسه گذرونده بودیم... همه اون قهر ها و آشتی ها و خنده ها و گریه ها و افسوس می خوردیم که چرا اینقدر راحت از دستشون دادیم. شاید به خاطر همین بود که وقتی فردای اون روز اومدم مدرسه دیدم خیلی از بچه ها اونجا هستن و فقط اومدن که بازهم همدیگه رو ببینیم.
اما ما امروز همه مون دلتنگ اون روزهاییم دلتنگ مدرسه ای که می رفتیم...
خـواب دیـدم مـرده بودم
خسته و افسرده بودم
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
ترس بود و وحشت وتنها شدن
پیش درگاه خدا رسوا شدن
هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت
سوره حمدی برایم خواند و رفت
ناله میکردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم درپی یک جرعه آب
آمدندازراه نزدم دوملک
تیره شد درپیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست؟
آن یکی فریاد زد رب تو کیست؟
ای گنهکار سیه دل بسته پر
نـام اربابان خود یک یک ببر
گفتنم عُـمر خودت کردی تبـاه
نــامه اعمال تــو گشته سیاه
ما کــه ماموران حــق داوریم
تَـک تو را ســوی جهنـم میبریم
نا امید از هر کجا و دل فکـار
میکشیدندم به خفــت سوی نار
ناگهــان الطاف حق آغــاز شد
از جنان درهای رحمت باز شــد
مــردی آمـد از تـبـار آسمان
نــور پیشانیش فوق کهکشـــان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از شــرب طهور
گیسوانش شط پر جوش و خروش
در رکـابش قدسیان حلقه به گــوش
لـب کـه نه سرچشمه آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنـــــات
بر سرش دستمال سبزی بسته بود
بر دلم مـِهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبایی او گـٌـل میرسیــد؟
پیش او یوســف خجالت میکشید
در قدوم آن نگــار مـه جـبـیـن
از جلا ل حضــرت حـق آفــرین
دو ملک ســر را به زیر انداختند
بـال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشــتم این زمزمه
آمــده اینجا حسیــن فاطــمــه
صـاحـب روز قـیـامـت آمــــــــده
گـــوئـیـا بــهــر شــفاعــت آمــده
سوی من آمـــد مـــرا شرمنده کرد
مهـر بانــانه به رویم خنــده کــرد
گـفت : آزادش کنید این بـنـــده را
خــانه آبــادش کنید این بنده را
اینکه اینجا اینچنــیــن تنهــا شده
کــآم او با تربــت من وا شـــده
مادرش او را به عـشـقم زاده است
گـریه کرده بعد شیرش داده است
این که میبینید در شور است و شین
ذکر لا لا ئیش بوده یا حســیــن
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عـکس من را بر دل خویش قاب کرد
بار ها بر من محبــت کرده است
سینه اش را وقــف هیـئـت کرده است
سـیـنه چــاک آل زهــرا بوده است
چــای ریــز مجــلس ما بــوده اســت
ایـنــکه در پـیـش شـما گردیــده بَــد
جسم و جــانش بــوی روضــه میدهد
بـا ادب در مجلس ما مینشست
او به عشق من سر خود را شـکـست
پــرچـم من را به دوشـش میـکشــید
پــا بــرهــنـــه در عــزایم میـدویـــــد
اسم مــن راز و نیــازش بوده است
تـٌــربـتم مهر نمـــازش بـوده است
اقــتدا بر خواهرم زیــنــب نـمــود
گـــاه میــشد صـورتــش بــهــرم کبــود
حــرمت من را بــه دنــیا پــاس داشت
ارتــباطــی تـنــگ بــا عــبــاس داشت
نذر عــبــاسم بـتـن کــرده کــفن
روز تــاســـوعــا شــده ســقــای مــن
تــا کــه دنـیـا بوده از مــن دم زده
او غــذای روضــه ام را هـــم زده
بـــار هــا لــعــن امیه کــرده است
خویـــش را نــذر رقــیه کرده است
گــریه کــرده چــون بـــرای اکـبــرم
بـا خــود او را ســوی زهــرا میبرم
هــر چــه باشد او بــرایم بنده است
او بسوزد صـــا حــبش شرمنده است
در مــرامم نیست او تــنــهــا شــود
بــاعــث خــوشـحالــی اعــدا شود
در قــیــامت عــطــر و بــویــش میدهم
پــیش مردم آبــرویــش میــدهــم
بــاز بــالا تر به روی ســــر نــوشت
مــیــشود همــسایه من در بهــشــت
آری آری هر کــه پا بست منست
نــامه اعــمــال او دســت مـنـســـــــت
یک سال گذشت
حوالی ساعت 3 بعدظهر 3 اسفند پارسال بود که حاج عباس رجایی فوت کرد و این دنیا رو از بهره بردن از وجود چنین شخصی بی نصیب گذاشت .
فردای اون روز ، یعنی 4 اسفند بود که جمعیت زیادی جلوی خونه اون مرحوم جمع شد و نکته قابل توجه این بود که بیشتر این جمعیت جوون بودند و همه ی این جوون ها یه زمونی دانش آموز دبیرستان کمال بودند ؛ همون دبیرستان کمالی که حاج عباس معاونت آموزشی رو بر عهده داشت و همون کمالی که قدر حاج عباس رو اون جور که باید و شاید ندونست ؛ حاج عباسی که با وجود کسالت و پادردی که داشت با تمام وجود برای بچه های کمال زحمت می کشید و بی شک در کمال برای دانش آموزان و مخصوصا بچه های پیش دانشگاهی دلسوزتر حاج عباس وجود نداشت ؛ بچه های پیش دانشگاهی ای که در حالیکه چند ماه بیشتر تا کنکور دادنشون نمونده بود از طرف مدیر و مشاور و سایر مسئولین کمال نه تنها که حمایت نمی شدند بلکه بعضی وقت ها حتی اذیت هم می شدند و چشم امیدشون به قدرت و برش حاج عباس بود که البته زور یه نفر حاج عباس چندان نمی تونست مشکلات بچه ها رو حل کنه .
همتون حاج عباس و دلسوزی ها و فداکاری هاشو و... خوب می شناسید و همتون با هاش کلی خاطره دارید پس
برای شادی روح حاج عباس رجایی فاتحه ای به همراه صلوات بفرستید .
اگر نظری در مورد اون محروم دارید در قسمت حرف شما دوستان بنویسید .