اين دو بيت تو رو ياد چي ميندازه؟
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز---كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بيخبرانند --- آن را كه خبر شد خبري باز نيامد
مي دوني تازگيا منو ياد چي ميندازه؟
ياد داستان اون پادشاه لخت و دو خياط زيرك كه گفتند(( آره اگه واقعا خوب باشي لباس رو مي توني ببيني همه هم از ترسشون براي تصديق گفتند كه لباسو ميبينن )) حالا هركي حرف دلشو نزنه انگار لباسي رو كه سعدي دوخته رو ميبينه!
ستاره مشرقي! حتما قسمت سوم را بخوان!
ممنون.