مسعود ببين مطلبي كه نوشتي چي بودش كه بعد از اون وبلاگ به گل نشست
كه انشاالله خدا عاملينشو . . . بكنه
راستي تا حالا بهت نامه داده؟
نامه هاشو خوندي؟
به خدا قسم نمي دونم بگم يا نه؟
.
تا حالا شده بغلت كنه طوري بچرخونت كه تو هوا معلق بشي؟
ببخشيد!
پس كي منو آزاد مي كني تا بيام پيشت؟
فك كنم تو هم سو تفاهم شد واست!
با با من هم همين حرف شما رو زدم تقريبا!
من ((سعدي)) رو به خياط تشبيه كردم داداش من(:
تو قسمت قبل صحبتي در باره لباس پادشاه شده بود
اونجا گفته شده بود اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
من قبول ندارم فرق مرغ سحر با پروانه تو رسيدن پروانه الان رسيده مرغ بعدا ميرسه هر دوشون قابل ستايشن شايد مرغ سحر در طلبش مدعي باشه اما بي خبر نيست كه همون آواز نشان از خبر دار بودنشه
تا حالا شده نزديكاي صبح صدات بزنه.
خيلي ناااااز!. . .سعيييييد! (حالا تو اسم خودتو جاش بذار.) پاشو...
دلم برات تنگ شده. پاشو يه خورده با هم درد دل كنيم.
نمي دونم جو مي پذيره كه بگم يا نه؟
ولش كن نمي گم!