به نام خدا
ماجرای من و هاشمی!(1)
نمی دونم چی شد ولی یه روز بچه های کلاس 3/1 سر زنگ ریاضی کرمشون گرفت!
هاشمی داشت درس می داد و تو کلاس راه می رفت، که یهو دید همه کیفاشونو گذاشتن جلوی راهش تا هی نره و بیاد !
هاشمی رم که میشناسید(کم بیاره،قضیه لوله و اضافه کردن و...)
یهو زد به سیم آخر. پرید روکیفا و لگد مالشون کرد.
چنان بلوایی به پا شد که گویی زیر قفس میمونا آتیش روشن کرده باشی!
مثل اینکه یه ماده ای از خودش ترشح کرده بود که بچه ها رم به وجد آورده بود!
یکی جیغ می زد، یکی گریه می کرد،یکی کبود شده بود، یکی داشت به اونیکی تنفس دهان به دهان می داد، یکی هم بینی به دهان(برای خود من هم عجیب بود!)
البته فرهی هم داشت مسئله ریاضی حل میکرد!
نمی دونم، شاید یه لحظه خون به مغزم نرسید. یه حس غریبی بهم میگفت:"الان وقتشه که خودتو نشون بدی،وقتشه نشون بدی بچه نظام آبادی" (بعدا فهمیدم به این حس غریب میگنxentroidism یا همون اٌسکلی!)
ادامه دارد...