هواللطیف
خواستم چیزی بگویم دیر شد
حرف هایم طعمـه تکفیـر شد
نمی دونم از کجا بگم؛ بچه ها خاطرات دورانی رو گفتند که دانش آموز بودیم؛ محصل کمال بودیم.
از روزگاری لب به سخن گشودند که شیرینی هایش بسیار بیش از تلخی هاش بود.
کیوان از آن روز گفت که اگرچه تلخ به نظر می رسید؛ اما در پس پرده ی آن ، یک خاطره از گردهمایی بچه های کمال نقش بسته است.
مسعود از خاطره خودش با هاشمی می گفت که آن روزها ، اگرچه ترس در دلش نهفته بود؛ ولی حالا اسم کارشو با افتخار می ذاره اسگلی .....
سعید آنقدر به آن زمان وابسته شده بود که دم از تنهایی می زند. و از خاطرات خوبش می گوید؛ از خوی اهریمنی کیوان بگیر تا دلسوزی پدری به نام ایلکا ....
.
.
کاش من هم می توانستم از دوران دانش آموزی بگم....
اما کی میدونه پشت پرده کمال چه جوری بود!
( اگرچه شاید یکسال هم زمان کوتاهی باشد برای کشف حقایق )
می دونی ....
دلم به حال دانش آموزان نمی سوزد. چون در کمال اگرچه نقش و نگار نمی بینند ؛ اما مطمئنا انباری از لجن و کثافت هم نمی بینند.
اما من دیدم ....
این کمالی که من دیدم همه پر از دروغ و کلک و تهمت و .... بود برای بالاتر رسیدن ..... (و چه افسوس از افراد حریص)
و اگر برای هدفم نبود؛ کمال رو به لقایش می بخشیدم.
حال چگونه می توانم از دوران دانش آموزی بگم؟