به نام خدا
ترا عشق همچون خودی زآب و گل رباید همی صبر و آرام دل
به بیداریش فتنه(1) بر خط و خال به خواب اندرش پایبند خیال
به صدقش چنان سر نهی در قدم که بینی جهان با وجودش عدم
چو در چشم شاهد نیاید زرت زرو خاک یکسان نماید برت
دگر با کست بر نیاید نفس که با او نماند دگر جای کس
تو گویی به چشم اندرش منزل است و گر دیده بر هم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی نه قوت که یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به کف بر نهی ورت تیغ بر سر نهد سر نهی
-------------
چو عشقی که بنیاد آن بر هواست چنین فتنه انگیز و فرمان رواست،
عجب داری از سالکان طریق، که باشند در بحر معنی غریق؟؟؟
بسودای جانان ز جان مشتغل به ذکر حبیب از جهان مشتغل
بیاد حق از خلق بگریخته چنان مست ساقی که می ریخته
نشاید به دارو دوا کردشان که کس مطلع نیست از دردشان
چو بادند پنهان و چالاک پوی چو سنگند خاموش و تسبیح گوی
سحر ها بگریند چندان که آب فرو شوید از دیده شان کحل(سرمه) خواب
فرس کشته از بس که شب رانده اند سحرگه خروشان که وا مانده اند
شب و روز در بحر سودا و سوز ندانند از آشفتگی شب ز روز
چنان فتنه بر حسن صورت نگار که با حسن صورت ندارند کار
ندادند صاحب دلان دل به پوست وگر ابلهی داد، بیمغز کاوست!
میِ صرف وحدت کسی نوش کرد، که دنیا و عقبی فراموش کرد