هواللطیف
انگار تقدیر این بود که ببازیم.
با بهترین تیم دوران....!!!
اما مشکلی که الان پیش اومده ؛ اینه که تقصیر باختو به گردن کی بندازیم.
مهدی مهدوی کیا...! ( نه؛ هیچکس در تیم ملی به اندازه مهدی تعصب ندارد)
وحید طالب لو...! (باز هم نه؛ او در تمرینات 17 ضربه پنالتی را گرفته بود)
رسول خطیبی...! (شاید؛ اما ضربه را کاملا وسط دروازه زد؛ اون هم با یک شوت محکم )
امیر قلعه نویی...! ( اگر تقصیر او بیندازیم ، پس پاسخ بازی خوب ایران را چه بدهیم؟ )
داور...! (این دیگه نه بابا، بیچاره اگر چه به نفع ما سود نزد، اما تاثیری در شکست هم نداشت)
؟؟؟؟
.
.
.
نه انگار به نتیجه ای نمی رسیم.
مقصر اینجا دیگر معلوم نیست.
کجایی علی دایی؟
مهم اینه که چهار دوره پیاپی بدون این که در 90 دقیقه ببازیم ، داریم حذف می شویم. (تا اونجایی که من یادم میاد؛ شاید بیش تر باشه. سه باخت در پنالتی از عربستان ، چین و کره و همچنین یک شکست 2-1 در 120 دقیقه)
.
.
.
انگار تقدیر این بود که ببازیم.
هواللطیف
خواستم چیزی بگویم دیر شد
حرف هایم طعمـه تکفیـر شد
نمی دونم از کجا بگم؛ بچه ها خاطرات دورانی رو گفتند که دانش آموز بودیم؛ محصل کمال بودیم.
از روزگاری لب به سخن گشودند که شیرینی هایش بسیار بیش از تلخی هاش بود.
کیوان از آن روز گفت که اگرچه تلخ به نظر می رسید؛ اما در پس پرده ی آن ، یک خاطره از گردهمایی بچه های کمال نقش بسته است.
مسعود از خاطره خودش با هاشمی می گفت که آن روزها ، اگرچه ترس در دلش نهفته بود؛ ولی حالا اسم کارشو با افتخار می ذاره اسگلی .....
سعید آنقدر به آن زمان وابسته شده بود که دم از تنهایی می زند. و از خاطرات خوبش می گوید؛ از خوی اهریمنی کیوان بگیر تا دلسوزی پدری به نام ایلکا ....
.
.
کاش من هم می توانستم از دوران دانش آموزی بگم....
اما کی میدونه پشت پرده کمال چه جوری بود!
( اگرچه شاید یکسال هم زمان کوتاهی باشد برای کشف حقایق )
می دونی ....
دلم به حال دانش آموزان نمی سوزد. چون در کمال اگرچه نقش و نگار نمی بینند ؛ اما مطمئنا انباری از لجن و کثافت هم نمی بینند.
اما من دیدم ....
این کمالی که من دیدم همه پر از دروغ و کلک و تهمت و .... بود برای بالاتر رسیدن ..... (و چه افسوس از افراد حریص)
و اگر برای هدفم نبود؛ کمال رو به لقایش می بخشیدم.
حال چگونه می توانم از دوران دانش آموزی بگم؟
هواللطیف
سلام
عکسارو که یادتون هست....
اون عکس ها ، کودکی های کسی نبود جز .....
یک شاعر ، دروازه بان ، رتبه سه رقمی کنکور ، دانشجوی مکانیک ، عاشق بوفون و ....
بازم بگم؟
به نام خدا
می دونید وقتی چهار سال با یک گروهی باشی ، باهاشون درس بخونی ، فوتبال بازی کنی ، اصلا باهاشون زندگی کنی ؛ بعدش خیلی راحت همه چیز تموم بشه و اونا برن و تو بمونی؛ بهش چی می گن....؟
می گن بی کسی ، غربت..... می گن تنهایی......!
با من بگو از " تنهایی".
دوست دارم از تنهایی بنویسم. از چیزی که تو این یک سال خیلی باهاش انس داشتیم؛ بله؛ با تنهایی انس داشتیم....!!!
خواهش می کنم انکار نکنید. کتمان هم نکنید. حد اقل کسانی که تو این مدت باهاشون صحبت کردم یه چیزهایی از تنها شدنشون شنیدم.
اصلا اگر تنهایی به ما فشار نمی آورد ، پس چرا این وبلاگ درست شد؟
اون چیزهایی که محمد پایین عکسش نوشته چیه؟ شما خودتون چند بار تنها شدید؟
چند بار به هر بهانه ای بچه ها رو دور هم جمع کردید؟ چند بار آرین شخصا از من بی معرفت؛ گلایه کرد؟
هر چی باشه ما دوستان خوبی بودیم. هیشه با هم بودیم.
حتی تا روزها و لحظات آخر ......
تا اینکه......
یک دفعه هر کسی رفت خونه ی خودش. هر کی رفت دنبال کار خودش.
همین طور گذشت تا رسیدیم به اول مهر و شروع کلاسها.
لامسب هیچکدوم هم یه جا قبول نشدیم. (به جز منو محمد)
خدا وکیلیش دوست دانشگاه هم اگه از قبل باهاش سابقه ی دوستی نداشته باشی ، هر گز نمی تونه برات یه دوست خوب باشه.
فقط می تونه یه همراه (چیزی شبیه همین موبایل) باشه.
واقعا وقتی ابراز وجود می کنی ، لذت می بره؟ اصلا به حرفت گوش می ده که بخواد از ابراز وجودت لذت ببره؟
(اشتباه نکن! اون حرف های روز مره رو نمی گم. این که چی خوندی یا چقدر خوندی یا این استاد چقدر آشغاله یا گل مسی رو دیدی ؛ اینارو نمی گم.)
شما یادتون هست هر کدوم از ما وقتی به مسعود می رسید چه طور یه دفعه همه ی احساسات درونی اش گل می کرد؟ (یا به قول بعضی ها کودک درون)
یادتون هست سینا همتی چه حرکات عجیب غریبی می کرد؟ یادتون هست چه طور یهویی خوی اهریمنی کیوان می زد بالا. تک نفری یک گله رو دنبال می کرد. خودم هم که قابل گفتن نیست. حالا شما که داری میخونی خودت! فکر کن یادت بیاد تو چه جوری می شدی.
یادتونه وقتی ماشال از چارلی چاپلین و یا آرنولد حرف می زد چه لذتی می برد؟
یادتون هست رضا با چه لذتی از حادثه ی پاره شدن خشتک مسعود وقتی رضا رو کول مسعود بود تعریف می کرد؟
واقعا کی می تونه شنونده ای مثل رحمن پیدا کنه؟
یا دوستی به سادگی و مهربونی کرم.
یا پدری به دلسوزی ایلکا.
و هزار تا چیز دیگه که من یادم نیست یا نمی دونم ولی شما می دونین. (آخه من که شما نیستم)
قطعا داستان لباس جدید پادشاه رو می دونید. (اگه نمی دونی برو کلاس اول دبیرستان تو درس حداد عادل بخونش)
من به عنوان یه بچه ی کوچیک می گم، داد می زنم.
اون چیزی رو می گم که هیچکدوم جرات گفتنش رو نداشتید.
آقا جون من تنها شدم. چه روزهایی که می خوابم و خواب می بینم.
اصلا دوست ندارم از خواب بیدار بشم. چون تو خواب رویایی رو که دوستش دارم می بینم.
چه غروب هایی که چشمهامو می بندم. چه شب هایی که تو اتو بوس سرم رو به شیشه نکیه می دمو برای خودم می خونم...
دل من دوباره باز...
ای ساربان...
من برای تو می خونم...
I feel I know you....
تو ای عشق و ای ...
چاکر همتون هستم.
کوچیکتون سعید.
به نام خدا
ماجرای من و هاشمی!(1)
نمی دونم چی شد ولی یه روز بچه های کلاس 3/1 سر زنگ ریاضی کرمشون گرفت!
هاشمی داشت درس می داد و تو کلاس راه می رفت، که یهو دید همه کیفاشونو گذاشتن جلوی راهش تا هی نره و بیاد !
هاشمی رم که میشناسید(کم بیاره،قضیه لوله و اضافه کردن و...)
یهو زد به سیم آخر. پرید روکیفا و لگد مالشون کرد.
چنان بلوایی به پا شد که گویی زیر قفس میمونا آتیش روشن کرده باشی!
مثل اینکه یه ماده ای از خودش ترشح کرده بود که بچه ها رم به وجد آورده بود!
یکی جیغ می زد، یکی گریه می کرد،یکی کبود شده بود، یکی داشت به اونیکی تنفس دهان به دهان می داد، یکی هم بینی به دهان(برای خود من هم عجیب بود!)
البته فرهی هم داشت مسئله ریاضی حل میکرد!
نمی دونم، شاید یه لحظه خون به مغزم نرسید. یه حس غریبی بهم میگفت:"الان وقتشه که خودتو نشون بدی،وقتشه نشون بدی بچه نظام آبادی" (بعدا فهمیدم به این حس غریب میگنxentroidism یا همون اٌسکلی!)
ادامه دارد...
کم کم داره زمان ارسال اون خاطره معروف"من و هاشمی" فرا می رسه!
یه نکته کوچیک وجود داره و اون هم استقبال بی نظیر شما دوستان تو این یکی دو روزه!
ارسال خاطره رو موکول(درست نوشتم؟) می کنیم به، به حد نصاب رسیدن در خواست شما و تعداد نظرات.
فعلا
چه جمعـه ها که یک به یک غـروب شد نیامدی،
چه بغـض هـا که در گــلو رسـوب شد نیــامـدی؛
خلیـل آتـشیـن سخـن تبـر به دوش بـت شـکن؛
خـدای مـا دوبـاره سنـگ و چـوب شد نیــامـدی؛
تـمـام طـول هـفـتـه را بـه انـتـظـار جـمــعــه ام؛
دوباره جمعه صبح ، ظهر ، نه غروب شد نیامدی
آقا کی می آیی؟
اللهم عجل لولیک الفرج
و اما ادامه ی داستان...
به آنجا رسیدیم که بچه ها توپو تحویل داده بودند، و منتظر اتفاقات بعدی بودند که ناگهان ....
با فریاد مجدد حاج عباس روبر شدند و فهمیدن که حتی حق نشستن توی مدرسه هم ندارن و حاج عباس با تند خویی خاصی که موجب حیرت ، تحقیر و بجوش اومدن خون بچه ها شد ما رو با همون لباس ورزشی به بیرون مدرسه هدایت کرد (پرت کرد) ؛
در اینجا بود که دو تا از بچه ها تصمیم گرفتند که با مدیر وارد مذاکره بشند تا با جلب رضایت او بتوانند از ضایع شدن و شکست سنگین در مقابل نیروهای ضد شورش جلوگیری کنند که در این جا مطلع شدیم جناب مدیر (یا اسپانسر ورزشی) مهمان دارند.
و در این حال حاج آقا رجایی اون دو رو در جلوی دفتر بهلولی قرار داد و ما رو با خشونت وصف ناپذیری از مدرسه بیرون کرد و پس از دقایقی با خبر شدیم که آن دو نفر بالاخره موفق شدند خدمت مدیر با کفایت کمال شرف یاب شوند.
و البته با جواب ردّ این حامی نخود (جناب مشاور) روبرو شدند و بچه ها که بعضی از اون ها حتی مهلت عوض کردن لباس هاشون رو پیدا نکرده بودند ،خودشون رو در کوچه و در مقابل درهای بسته مدرسه و البته در کنار ماشین دوو سیلو جناب مدیر دیدند و از فرط تحقیر و عصبانیت و... ضمن دادن فحش های صحنه دار تصمیم گرفتند در مقابل درب یکی از معروفترین مدارس تهران که تا چند روز پیش دانش آموز اون بودند به وسیله ی یک توپ و چند قطعه سنگ و آجر (که به عنوان تیر دروازه استفاده شد) بازی مهیّج فوتبال رو البته به نحوی متفاوت با فوتبال های معمول دنیا بازی کنند.
در این نوع فوتبال هر توپی که محکم به ماشین سیلو می خورد دو گل محسوب می شد و اینکه داد زدن و فریاد کشیدن یکی از شرایط بازی کردن بود و البته گاهی هم فوتبال تبدیل به هندبال یا فوتبال آمریکایی می شد ؛ شرایط ما آنقدر انزجار آمیز بود که هرگاه احتمال می دادیم با تماس همسایگان محترم پلیس 110 بیاد و ما رو جمع کنه که البته اینجور نشد؛
هر چند وقت یکبار هم صدّام سابق ( مدیر آینده کمال) یعنی مهندس "ل" و یا مشاور بچه های کنکوری مستقر در کتابخانه یعنی دکتر "ک" می آمدند و به نقل از نیروهای ضد شورش درون مدرسه ما رو نصیحت می کردند تا به راه راست هدایت شویم ؛ البته یکی دو باری هم سگ بزرگ جناب .... میومد و تصمیم داشت بر خلاف خوی سگیش ما رو با زبان لطافت خر کنه که البته اون هم موفق نشد.
سپس آشوبگران تصمیم گرفتند که اعتراضات رو کمی جدی تر کنند ،در این موقع بود که آقای X تصمیم گرفت با ماشین آقای مدیر به طرز دیگری برخورد کنه و دو تا از قالپاق های خودروی دوو سیلوی از دره طالقان برگشته آقای مدیر رو از جا درآورده و پس از گذاشتن دو قالپاق در جلوی در مدرسه، آدامسش رو درآورد و به سبک حرفه ای و تروریستی بر روی زنگ مدرسه چسباند ؛
در این موقع دکتر کرم بیرون اومد و با صحنه ای شوک آور روبرو شد که پس از اطلاع معاونت ضد شورش مدرسه (م .ک) ، تلاش های سازمان یافته و البته بسیار محرمانه و سرّی شروع شد تا این شرور و تا حدودی تروریست معروف را شناسایی و دستگیر کنند این اقدامات تا جایی پیش رفت که م.ک زنگ زد به خونه ی چند تا از بچه ها و از اون ها نام این تروریست رو پرسید.
این شرور پس از مدتی شناسایی شد و ورود او به مدرسه مطلقاً ممنوع اعلام شد و حتی گفته بودند که اگر در اطراف مدرسه پیداش شود توسط سگ های حرفه ای و بی قلّاده ی کمال مورد آزار و اذیت قرار می گیره .
بله این بود خاطره ی یک گردهمایی فارغ التحصیلان کمال در این مدرسه.
سلام
عید شما مبارک
پس از این که از عکس اول برنیامدید؛ عکس دوم از این شخص را می زنیم.
فقط یک نکته ای که هممون یک روزی همین قدی بودیم؛ و بابا و مامانامون برامون زحمت کشیدند تا الان قد کشیدیم و بزرگ شدیم.
دست همه ی مامانای خوب عالم درد نکنه....
روزتون مبارک.....
ملائک! بهشت را آب و جارو کنید.
زیر پای مادران است چون!
میلاد نوگل باغ رسل ، دردانه پیامبر و بانوی تمام عالم هستی ؛ بر شما مبارک