آخرین روز کمال(دوشنبه 86 اسفند 27 ساعت 10:30 عصر )
روز چهارشنبه وقتی صدای آخرین زنگ رو شنیدیم همه مون خوشحال از اینکه بالاخره 12 سال تحصیل رو تموم کرده بودیم توی راهرو میدویدیم و عکس می گرفتیم و به قول خودمون دق دل این سالها رو در می آوردیم. هیچ کدوممون نگران این نبودیم که پس این چهار سالی که کنار هم بودیم چی میشه؟
اون روز وقتی همه ماها با خوشحالی مدرسه رو ترک کردیم تازه به فکر روزهایی افتادیم که تو همین مدرسه گذرونده بودیم... همه اون قهر ها و آشتی ها و خنده ها و گریه ها و افسوس می خوردیم که چرا اینقدر راحت از دستشون دادیم. شاید به خاطر همین بود که وقتی فردای اون روز اومدم مدرسه دیدم خیلی از بچه ها اونجا هستن و فقط اومدن که بازهم همدیگه رو ببینیم.
اما ما امروز همه مون دلتنگ اون روزهاییم دلتنگ مدرسه ای که می رفتیم...
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
خـواب دیـدم مـرده بودم
خسته و افسرده بودم
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
ترس بود و وحشت وتنها شدن
پیش درگاه خدا رسوا شدن
هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت
سوره حمدی برایم خواند و رفت
ناله میکردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم درپی یک جرعه آب
آمدندازراه نزدم دوملک
تیره شد درپیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست؟
آن یکی فریاد زد رب تو کیست؟
ای گنهکار سیه دل بسته پر
نـام اربابان خود یک یک ببر
گفتنم عُـمر خودت کردی تبـاه
نــامه اعمال تــو گشته سیاه
ما کــه ماموران حــق داوریم
تَـک تو را ســوی جهنـم میبریم
نا امید از هر کجا و دل فکـار
میکشیدندم به خفــت سوی نار
ناگهــان الطاف حق آغــاز شد
از جنان درهای رحمت باز شــد
مــردی آمـد از تـبـار آسمان
نــور پیشانیش فوق کهکشـــان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از شــرب طهور
گیسوانش شط پر جوش و خروش
در رکـابش قدسیان حلقه به گــوش
لـب کـه نه سرچشمه آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنـــــات
بر سرش دستمال سبزی بسته بود
بر دلم مـِهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبایی او گـٌـل میرسیــد؟
پیش او یوســف خجالت میکشید
در قدوم آن نگــار مـه جـبـیـن
از جلا ل حضــرت حـق آفــرین
دو ملک ســر را به زیر انداختند
بـال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشــتم این زمزمه
آمــده اینجا حسیــن فاطــمــه
صـاحـب روز قـیـامـت آمــــــــده
گـــوئـیـا بــهــر شــفاعــت آمــده
سوی من آمـــد مـــرا شرمنده کرد
مهـر بانــانه به رویم خنــده کــرد
گـفت : آزادش کنید این بـنـــده را
خــانه آبــادش کنید این بنده را
اینکه اینجا اینچنــیــن تنهــا شده
کــآم او با تربــت من وا شـــده
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
مادرش او را به عـشـقم زاده است
گـریه کرده بعد شیرش داده است
این که میبینید در شور است و شین
ذکر لا لا ئیش بوده یا حســیــن
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عـکس من را بر دل خویش قاب کرد
بار ها بر من محبــت کرده است
سینه اش را وقــف هیـئـت کرده است
سـیـنه چــاک آل زهــرا بوده است
چــای ریــز مجــلس ما بــوده اســت
ایـنــکه در پـیـش شـما گردیــده بَــد
جسم و جــانش بــوی روضــه میدهد
بـا ادب در مجلس ما مینشست
او به عشق من سر خود را شـکـست
پــرچـم من را به دوشـش میـکشــید
پــا بــرهــنـــه در عــزایم میـدویـــــد
اسم مــن راز و نیــازش بوده است
تـٌــربـتم مهر نمـــازش بـوده است
اقــتدا بر خواهرم زیــنــب نـمــود
گـــاه میــشد صـورتــش بــهــرم کبــود
حــرمت من را بــه دنــیا پــاس داشت
ارتــباطــی تـنــگ بــا عــبــاس داشت
نذر عــبــاسم بـتـن کــرده کــفن
روز تــاســـوعــا شــده ســقــای مــن
تــا کــه دنـیـا بوده از مــن دم زده
او غــذای روضــه ام را هـــم زده
بـــار هــا لــعــن امیه کــرده است
خویـــش را نــذر رقــیه کرده است
گــریه کــرده چــون بـــرای اکـبــرم
بـا خــود او را ســوی زهــرا میبرم
هــر چــه باشد او بــرایم بنده است
او بسوزد صـــا حــبش شرمنده است
در مــرامم نیست او تــنــهــا شــود
بــاعــث خــوشـحالــی اعــدا شود
در قــیــامت عــطــر و بــویــش میدهم
پــیش مردم آبــرویــش میــدهــم
بــاز بــالا تر به روی ســــر نــوشت
مــیــشود همــسایه من در بهــشــت
آری آری هر کــه پا بست منست
نــامه اعــمــال او دســت مـنـســـــــت
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
یک سال گذشت
حوالی ساعت 3 بعدظهر 3 اسفند پارسال بود که حاج عباس رجایی فوت کرد و این دنیا رو از بهره بردن از وجود چنین شخصی بی نصیب گذاشت .
فردای اون روز ، یعنی 4 اسفند بود که جمعیت زیادی جلوی خونه اون مرحوم جمع شد و نکته قابل توجه این بود که بیشتر این جمعیت جوون بودند و همه ی این جوون ها یه زمونی دانش آموز دبیرستان کمال بودند ؛ همون دبیرستان کمالی که حاج عباس معاونت آموزشی رو بر عهده داشت و همون کمالی که قدر حاج عباس رو اون جور که باید و شاید ندونست ؛ حاج عباسی که با وجود کسالت و پادردی که داشت با تمام وجود برای بچه های کمال زحمت می کشید و بی شک در کمال برای دانش آموزان و مخصوصا بچه های پیش دانشگاهی دلسوزتر حاج عباس وجود نداشت ؛ بچه های پیش دانشگاهی ای که در حالیکه چند ماه بیشتر تا کنکور دادنشون نمونده بود از طرف مدیر و مشاور و سایر مسئولین کمال نه تنها که حمایت نمی شدند بلکه بعضی وقت ها حتی اذیت هم می شدند و چشم امیدشون به قدرت و برش حاج عباس بود که البته زور یه نفر حاج عباس چندان نمی تونست مشکلات بچه ها رو حل کنه .
همتون حاج عباس و دلسوزی ها و فداکاری هاشو و... خوب می شناسید و همتون با هاش کلی خاطره دارید پس
برای شادی روح حاج عباس رجایی فاتحه ای به همراه صلوات بفرستید .
اگر نظری در مورد اون محروم دارید در قسمت حرف شما دوستان بنویسید .
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
لیوان زندگی(پنج شنبه 86 آذر 22 ساعت 5:8 عصر )
استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از اب به دست گرفت ، آن را بالا گرفت که همه ببنیند، بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟! شاگردان جواب دادن دادن 50 گرم ، 100 گرم ، ....استاد گفت: من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است .
اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید : خوب،اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ،چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد می گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟؛شاگرد دیگری جسارتآ گفت : دستتان بی حس می شود ، عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند و مطمئنآ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند .
استاد گفت :خیلی خوب است،ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟ من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند : یکی از انها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت دقیقآ. مشکلات زندگی هم مثل همین است ،اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید ، اشکالی ندارد ،اگر مدت طولانی تر به آنها فکر کنید به درد خواهند آمد.اگر بیشتر از آن نگهشان دارید ف فلجتان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و بیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید .
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید ، هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید !
دوست من یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار . زندگی همین است !
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
ادمیت(دوشنبه 86 آذر 19 ساعت 10:33 صبح )
از همان روزی که دست حضرت ((قابیل))
گشت آلوده به خون حضرت ((هابیل))
از همان روزی که فرزندان ((آدم))
-- صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی--
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید ،
آدمیت مرد !
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که ((یوسف))را بردارها به چاه انداختند ،
از همان روزی که با شلّاق و خون دیوار چین را ساختند ،
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب ،
گشت و گشت ،
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت ،
ای دریغ
آدمیت بر نگشت
روزگار مرگ انسانیّت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی،پاکی،مروّت ابلهی است ،
صحبت از موسی و عیسی و محمّد نا به جاست
قرن موسی چمبه(1) هاست !
من که از پژمردن یک شاخه گل،
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس،
از غم یک مرد ، در زنجیر،
حتی قاتلی بر دار !
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
و ندرین ایّام ، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست،
وای ! جنگلی را بیابان می کنند !
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند،
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه ی گل هم در خهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویر سوت و کور ،
در میان مردمی ، با این مصیبت ها صبور ،
صحبت از مرگ محبّت ،مرگ عشق ،
گفتگو از مرگ انسانیت است
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
یا مهدی(جمعه 86 آذر 16 ساعت 10:18 صبح )
به نام خدا
با سلام و صلوات به حضرت محمد (ص) و تک تک ائمه (ع) و همین طور همه ی شهدای اسلام و به محضر مبارک آقایمان ، اربابمان و مولایمان حضرت مهدی (عج)
از خدا می خواهم که ظهورش را هر چه زودتر برساند و دیگر اینقدر به طول نیانجامد چون واقعاَ طول کشید این دوران ، یعنی دوران غیبت ارباب ، دورانی که روزهایش می گذرد ، هفته هایش هم همین طور ، ماهها و سالهایش و مردم همچنان تعقل نمی کنند تا کی همین زندگی ، زندگی که اصلاَ برایشان مهم نیست مولایشان در پس پرده غیبت است یا نه ؟ مولایی که زندگی همگیشان را زیر نظر دارد مولایی که برای فرد فرد شیعیانش دعا می کند مولایی که از سختی ها و مشکلات شیعیانش در عذاب است و غصه می خورد ، مولایی که هیچ فرقی نمی کند با جدش از نظر خلق وخو و همین طور مرام و ایمان و مهربانی ، همان مولایی دست پاک و شریفش را با همه ی بی توجهی ما نسبت به ایشان بر سر همه ی ما می کشد و همانند امیرالمومنین (ع) که مردم زمانش رادر آغوش می کشید و بچه های یتیم را نوازش و دلجویی می کرد ایشان هم ما را مورد عنایت و توجهات غیبی خودش قرار می دهد ولی کجایند مردم دانایی که این مفاهیم را درک کنند ، کجایند افرادی که به این سلام و احوالپرسی امام زمانشان ، جواب درست دهند . عزیزان ، کلاس درست و واقعی در روزگار ما همان کلاس امام زمان(ع) است و فرد با کلاس فردی است که زیر پرچم حضرت حجت (ع) زندگی کند آیا با کلاس تر از فردی که در مکتب امام زمانش زندگی کند ، درس بخواند ، کاسبی ، بخوابد ، بخورد و . . .هم فردی است ؟! آیا به نظر شما امام حسین (ع) و یاران مخلصش پس از گذشت 1400 سال هنوز در گودی قتلگاه نیستند و بدن های بی جانشان هنوز در روی زمین بی یاور نیست ، در جواب می گوییم چرا هست زیرا پسرشان بی یاور است و روز را شب و شب را می کند و در حال حاضر تنها تنها ، دعا می کند برای شیعیانشان و آنان را مورد حمایت قرار می دهد ولی از سوی شیعیانش هنوز صدایی نمی شوند مبنی بر کمک رسانی به امام زمانشان ، منظور از کمک همان کمک فرهنگی ، تبلیغاتی ، ایمانی و . . . . است . حال شما ببینید این مردم که این کارها را نمی کنند و از طرفی در زمان محرم فریاد و صدا می کنند که ای کاش در زمان امام حسین (ع) بودیم و کمکش می کردیم ، پس چرا پسرش را تنها گذاشتید و او را به انزوا کشیدید . آیا واقعا این جا نباید فکر کرد و تعقل ورزید آیا نباید این جا کمی از زندگیمان را برای اربابمان خرج کنیم آیا نباید این جا برویم به سمت و سوی دولت و حکومت واحد جهانی حضرت حجت (عج) که تمام ائمه آرزوی دیدنش را داشتند و در روایات بسیار اشاره شده است . عزیزان مولایمان ، پسر فاطمه تنها از عده ی محدودی از شیعیانش جواب لبیک را شنیده و ما بقی مردم به امام زمان (ع) هنوز خوش آمد نگفتند و پسر زهرای اطهر که جانان عالم به فدایش باد را تنها گذاشتند و دائماَ دم از اهل بیت می زنند حال آنکه در عمل چیزی خلاف را ثابت کردند .
مگر نه این است که دست روی دست نهادیم و منتظر ماندیم تا او بیاید و برای ما کاری کند . هر از گاهی برای گشودن گره های کور زندگی که نشاءت(نشئت) گرفته از بی مبالاتی ماست از او استمداد و کمک می طلبیم ؛ غافل از اینکه تمام مشکلات و رنج ها از بی خیالی و بی توجهی ما نسبت به اوست. به خود می بالیم که مهدی(ع) از ماست. اما برایش قدمی بر نمی داریم و هر روز ندیدن را تمرین می کنیم .
باید از خدا بخواهیم که توفیق شناخت حجتش را به ما عنایت فرماید . باید خدا را بسیار شکر کنیم که یک همچنین اربابی برای ما قرار داد از فرزند بهترین انسان ها بطوریکه بهترین خصایل آنها را به ارث برده است .
مهدی جان ، به تو پناه می برم که تو همواره در پناه خدایی
گل نرگس ، تو آنی که توفیق همگانی
یوسف زهرا ، تو نه برتر از انسانی که برترین انسانی و بی نهایت یادآور خدایی
اللهم عجل ظهور مولانا صاحب الرمان (ع) به حق صاحب الزمان (ع)
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
راز خوشبختی(پنج شنبه 86 آذر 15 ساعت 8:48 صبح )
بسمه تعالی
سلام
تاجری پسرش را برای آموختن ((راز خوشبختی))به نزد خردمنترین انسانها فرستاد
پسر خوان چهل روز تمام در صحرا راه می رفت تا اینکه بالاخره به قصری زیبا بر فراز کوهی رسید . مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد .
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبرو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد . فروشندگان وارد و خارج می شدند . مردم در گوشه ای گفتگو می کردند. ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ آن منطقه چیده شده بود .
خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد .
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت فعلا وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند . پس به او پیشنهاد کرد گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد .مرد خردمند اضافه کرد : می خواهم از شما خواهشی بکنم ؛ آنوقت یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت : در تمام این مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزید .
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین رفتن از پله های قصر در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت ....
دو ساعت بعد به نزد خردمند برگشت .
مرد خردمند از او پرسید : آیا فرش های ایرانی اتاق ناهارخوری را دیدید ؟ ؛ آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید ؟ ؛ آیا اسناد و مدارک زیبا و ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده در کتابخانه ملاحظه کردید ؟
مرد جوان شرمسار اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است . تنها فکر و ذکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند .
_ خوب پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس ، آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که او در آن ساکن است بشناسد .
مرد جوان با اطمینان بیشتری این بار به گردش در کاخ پرداخت ، در حالیکه همچنان قاشق را بدست داشت با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوار و سقف ها بود می نگریست و باغ ها دید و کوهستان های اطراف را،ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب بکار رفته بود تحسین کرد . وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد .
خردمند پرسید : پس آن دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست ؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است !
آنوقت مرد خردمندبه او گفت :تنها نصیحتی که به تو می کنم اینست ؛ «راز خوشبختی» اینست که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه هرگز دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی .
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
یک حقیقت تلخ(دوشنبه 86 آذر 5 ساعت 9:28 عصر )
هو لطیف
سلام
یک حقیقت تلخ
یه نفر خوابش میاد و واسه ی خواب جا نداره
یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره
می خواد امتحان کنه که تا داره یا نداره
یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره
بابا می خواد واسه دخترش عروسک بخره
انتخابم می کنه ، پولشو اما نداره
یکی دفترش پر از نقاشی و خط خطیه
اون یکی مداد برای آب و بابا نداره
یکی ویلای کنار دریاشون قصره ولی
اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره
یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد
مامانش میگه اینا گرونه اینجا نداره
یه نفر تولدش مهمونیه ، همه میان
یکی تقویم واسه خط زدن رو روزا نداره
یکی هر هفته یه روز پزشکشون میاد خونش
یکی داره می میره ، خرج مداوا نداره
یکی انشاشو می ده توی خونه صحیح کنن
یکی از بر شده درد و ، دیگه انشا نداره
یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالمی
یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره
تو کلاس صحبت چیزی می شه که همه دارن
یکی می پرسه آخه چرا مال ما نداره
یکی دوس داره که کارتون ببینه اما کجا
یکی انقد دیده که میل تماشا نداره
یکی از واحدای بالای برجشون می گه
یکی اما خونشون اتاق بالا نداره
یکی جای خاله بازی کلاس شنا می ره
یکی چیزی واسه نقاشی ابرا نداره
یکی پول نداره تا دو روز به شهرشون بره
یکی طاقت واسه ی صدور ویزا نداره
یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه
یکی از بس که نخورده شب و روز نا نداره
یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس
یکی هم برای گرمای دساش ها نداره
دخترک می گه خدا چرا ما .... مادرش می گه
عوضش دخترکم ، او خونه لیلا نداره
یه نفر تمام روزاش پر رنج و سختیه
هیچ روزیش فرقی با روزای مبادا نداره
یکی آزمایش نوشتن واسش ، اما نمی ره
می گه نزدیکیای ما آزمایشگا نداره
بچه ای که تو چراغ قرمزا می فروشه گل و
مگه درس و مشق و شور و شوق و رؤیا نداره
یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره
یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره
راستی اسمو واسه لمس بهتر قصه می گم
ملیکا چه چیزایی داره که رعنا نداره ؟
بعضی قلبا ولی دنیایی واسه خودش داره
یه چیزایی داره توش که توی دنیا نداره
همیشه تو دنیا کلی فرق بین آدما
این یه قانون شده و دیروز و حالا نداره
خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد بده
همه چی دست اونه ، ربطی به شعرا نداره
آدما از یه جا اومدن ، همه می رن یه جا
اون جا فرقی میون فقیر و دارا نداره
کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ای ساخت
با نمی شه ، با نمی خوام ، با نشد ، با نداره
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
در وصف سعید(جمعه 86 مرداد 5 ساعت 6:33 عصر )
به نام خدا
شنبه 6 مرداد روز تولد سعید کریمی هست
به همین مناسبت می خوام در مورد سعید ورفتارهاش یه کمی صحبت کنم ( البته در اینکه اکثر شما سعید رو از من بهتر می شناسید شکی نیست اما . . . . )
مطالب جالب
- اصولاً وقتی که با سعید کار داری یا تو خونه نیست و اگر هم توی خونه باشه خواب تشریفت داره ( بیشترین کاری هم که در روز می کنه خوابیدن ) ؛
- سعید اصلا رابطه ی خوبی با موبایل و تکنولوژی نداشته و دفترچه تلفن جیبی رو به موبایل ترجیح می داد ( البته بالاخره چند روز پیش این مشکل تا حدودی حل شد و ....) ؛
- اصولاً تلفن زدن رو یاد نگرفته و سعی در یادگیری هم نداره ؛
- تقریباً 50 درصد قرار هایی که با دیگران می زاره فراموش می کنه و سر قرا نمی ره (البته بعضی وقت ها هم خواب موندش باعث می شه که سر قرار حاضر نشه !!!!! ) ؛
- تعداد شماره تلفن هایی رو که تا حالا حفظ کرده از تعداد انگشت های یک دست کمتر هست ؛
- بر خلاف جثه کوچیکش مصرف غذاش بسیار بالاست و اشتهای زیادی داره .
صفات نسبتاً خوب
- روی دوستاش خیلی تعصب داره ؛
- به شدت عاشاق فوتبال بازی کردنه ( فوتبال بازی کردن رو به همه چیز ترجیح می ده حتی خواب!!!!!!) ؛
- همیشه آماده کمک کردن به همه آدم های دور و ورشه(توی هر موضوعی) ؛
- از غرور و لجبازی بدش می یاد ؛
- خر خونه ؛
- همیشه و در همه مواقع ضوابط رو به روابط ترجیح می ده ؛
- روابط اجتماعی و روابط عمومی بالایی داره ؛
- عاشق یادگیری چیزهای جدیده ؛
- آدم سیاسی هست ؛
- تا حدود زیادی احساسی ؛
- با تمام وجود عاشق خداست ؛
- فداکار و وفادار و با معرفته ؛
- برقراری عدالت در رفتار با تمام رفیق هاش و ....
و این که سعید در سخت ترین شرایط هم کمک به رفیق هاش از یادش نمی ره (مثلاً وقتی فقط یکی دو ماه مونده تا کنکور مونده بود و در اون شرایطی که یک دقیقه هم کلی اهمیت داشت برای من کلی وقت گذاشت و کاری کرد تا مشکل من حل بشه و من رو تا آخر عمر مدیون خودش کرد.)
و این مطلب رو با اطمینان کامل می گم که خدا ، من و هر کسی که با سعید دوست هستش رو خیلی دوست داشته که یه همچین فردی رو با ما آشنا کرده و توفیق دوستی با اون رو به ما داده ( بدون اغراق می گم )
خلاصه دختر خوبی و با همه ی این اوصاف اگر مورد مناسب و در حد و اندازه خودش پیدا بشه با مهریه مناسب شوهرش هم می دیم.(هم اکنون نیازمند کمک های شما هستیم تا نگذاریم که سعید ترشیده شود.)
در آخر از طرف خودم و همه ی اون هایی که سعید رو می شناسند تولدشو بهش تبریک می گم و آرزوی موفقیّت روز افزون براش دارم .
تولد ، تولد ، تولدت مبارک . . . .
» کیوان امجدیان
»» حرف شما دوستان( نظر)
لیست کل یادداشت های وبلاگ