و اما ادامه ی داستان...
به آنجا رسیدیم که بچه ها توپو تحویل داده بودند، و منتظر اتفاقات بعدی بودند که ناگهان ....
با فریاد مجدد حاج عباس روبر شدند و فهمیدن که حتی حق نشستن توی مدرسه هم ندارن و حاج عباس با تند خویی خاصی که موجب حیرت ، تحقیر و بجوش اومدن خون بچه ها شد ما رو با همون لباس ورزشی به بیرون مدرسه هدایت کرد (پرت کرد) ؛
در اینجا بود که دو تا از بچه ها تصمیم گرفتند که با مدیر وارد مذاکره بشند تا با جلب رضایت او بتوانند از ضایع شدن و شکست سنگین در مقابل نیروهای ضد شورش جلوگیری کنند که در این جا مطلع شدیم جناب مدیر (یا اسپانسر ورزشی) مهمان دارند.
و در این حال حاج آقا رجایی اون دو رو در جلوی دفتر بهلولی قرار داد و ما رو با خشونت وصف ناپذیری از مدرسه بیرون کرد و پس از دقایقی با خبر شدیم که آن دو نفر بالاخره موفق شدند خدمت مدیر با کفایت کمال شرف یاب شوند.
و البته با جواب ردّ این حامی نخود (جناب مشاور) روبرو شدند و بچه ها که بعضی از اون ها حتی مهلت عوض کردن لباس هاشون رو پیدا نکرده بودند ،خودشون رو در کوچه و در مقابل درهای بسته مدرسه و البته در کنار ماشین دوو سیلو جناب مدیر دیدند و از فرط تحقیر و عصبانیت و... ضمن دادن فحش های صحنه دار تصمیم گرفتند در مقابل درب یکی از معروفترین مدارس تهران که تا چند روز پیش دانش آموز اون بودند به وسیله ی یک توپ و چند قطعه سنگ و آجر (که به عنوان تیر دروازه استفاده شد) بازی مهیّج فوتبال رو البته به نحوی متفاوت با فوتبال های معمول دنیا بازی کنند.
در این نوع فوتبال هر توپی که محکم به ماشین سیلو می خورد دو گل محسوب می شد و اینکه داد زدن و فریاد کشیدن یکی از شرایط بازی کردن بود و البته گاهی هم فوتبال تبدیل به هندبال یا فوتبال آمریکایی می شد ؛ شرایط ما آنقدر انزجار آمیز بود که هرگاه احتمال می دادیم با تماس همسایگان محترم پلیس 110 بیاد و ما رو جمع کنه که البته اینجور نشد؛
هر چند وقت یکبار هم صدّام سابق ( مدیر آینده کمال) یعنی مهندس "ل" و یا مشاور بچه های کنکوری مستقر در کتابخانه یعنی دکتر "ک" می آمدند و به نقل از نیروهای ضد شورش درون مدرسه ما رو نصیحت می کردند تا به راه راست هدایت شویم ؛ البته یکی دو باری هم سگ بزرگ جناب .... میومد و تصمیم داشت بر خلاف خوی سگیش ما رو با زبان لطافت خر کنه که البته اون هم موفق نشد.
سپس آشوبگران تصمیم گرفتند که اعتراضات رو کمی جدی تر کنند ،در این موقع بود که آقای X تصمیم گرفت با ماشین آقای مدیر به طرز دیگری برخورد کنه و دو تا از قالپاق های خودروی دوو سیلوی از دره طالقان برگشته آقای مدیر رو از جا درآورده و پس از گذاشتن دو قالپاق در جلوی در مدرسه، آدامسش رو درآورد و به سبک حرفه ای و تروریستی بر روی زنگ مدرسه چسباند ؛
در این موقع دکتر کرم بیرون اومد و با صحنه ای شوک آور روبرو شد که پس از اطلاع معاونت ضد شورش مدرسه (م .ک) ، تلاش های سازمان یافته و البته بسیار محرمانه و سرّی شروع شد تا این شرور و تا حدودی تروریست معروف را شناسایی و دستگیر کنند این اقدامات تا جایی پیش رفت که م.ک زنگ زد به خونه ی چند تا از بچه ها و از اون ها نام این تروریست رو پرسید.
این شرور پس از مدتی شناسایی شد و ورود او به مدرسه مطلقاً ممنوع اعلام شد و حتی گفته بودند که اگر در اطراف مدرسه پیداش شود توسط سگ های حرفه ای و بی قلّاده ی کمال مورد آزار و اذیت قرار می گیره .
بله این بود خاطره ی یک گردهمایی فارغ التحصیلان کمال در این مدرسه.
سلام
خاطره ای که می خوام براتون به عنوان اولین خاطره بگم ؛ ماجرای رفتن چند تا از بچه ها بعد از گذشت فقط دو روز از کنکور (که البته امسال بهش می گن ماراتن علمی) به کمال بود.
(این شکلک ها (به همراه پایینی ها) عکس های از تعدادی بچه ها بعد از کنکور سخت 85 بود، خاطرتون که هست...؟ با اون سوال های بینش جالب و ریاضی جذاب........؟)
ما اون روز قرار گذاشتیم که جمع بشیم توی کمال و توی حیاط مدرسه فوتبال بازی کنیم ؛
این در حالی بود که بچه های پیش پارسال که امسال کنکور دادن ،کلاس های تابستانی شون شروع شده بود و همه توی کلاس ها بودند.
البته باید بگم اون جمعی که اون روز در حیاط کمال جمع شده بودند اکثرا جزو شرورها و اراذل و اوباش سابقه دار و شناسنامه دار کمال بشمار می آمدند چون که اون ها به نحوی در عملیات هایی همچون بریدن میله های پنجره اتاق ورزش و سرقت تعداد کثیری توپ چهل تیکه و همچنین اقدامات تروریستی برای نابودی مدرسه (قضیه چهارشنبه سوری) و برگزاری جلسات با موضوع خفه کردن توپ بزرگ ( دکتر.ن ) دست داشتند.
خلاصه ما توی حیاط جمع شدیم و بچه ها که اکثراً با تجهیزات کامل ورزشی اومده بودند شروع به عوض کردن لباس هاشون کردن و بچه ها توپی که معلوم نبود جزو توپ های سرقتی از مدرسه بود یا اینکه واقعاً به صورت جوانمردانه خریداری شده بود رو درآوردند و شروع به یارکشی کردند و وقتی آماده ی فوتبال بازی کردن شدن، دیدن که جناب آقای پ.ض اومد و با همون لهجه ی شیرین رشتی و با اصطلاحاتی همچون بی معرفت ، پدر صلواتی وتازه داماد و... از ما خواست که به اغتشاش (بازی فوتبال) پایان داده و سریعاً متفرق بشیم ولی از اون جایی که ما از شدّت علاقه اغلب به حرفاش گوش نمی کردیم و حتّی بعضی از وقت ها رغبت نمی کردیم نگاهش کنیم (آنقدر که بهش اهمیّت می دادیم).
این بار هم بهش توجهی نکردیم و به کار خودمون ادامه دادیم و پ.ض طبق معمول با حالت عصبانی (در حد ترکیدن) رفت و ....
این بار م.ک اومد که پس از قسم دادن به جون سوسن و شهریار تصمیم گرفت کمی برخورد تندتری نسبت به پ.ض داشته باشه و خواست توپ رو از ما بگیره که اولش تبدیل به خرس وسط شد و بعد موفق شد که توپ رو بگیره ؛ بچه های ما از اون جایی که بسیار مجهّز بودند توپ دیگری رو در آوردند و مشغول به ادامه ی کار شدند که این بار خبر به رئیس کل نیروهای ضدّ شورش رسید.
(بچه ها به این حالت در میان ، ادامه ی مطلب رو بخونید...)
مرحوم حاج عبّاس رجایی مجبور شد طبق معمول پس از شکست دو نوچه ی خودش (م.ن & پ.ض) به شخصه وارد بشه و بدون هیچ سلاح خاصّی و فقط به وسیله ی سلاح هیبت توپ رو گرفته و به بچه ها تنها پنج دقیقه وقت داد تا مدرسه رو ترک کنند مگر نه ...
بچه ها از ترس و همچنین علاقه ای که به حاج آقا داشتند ؛ توپ رو تحویل داده و مثل لشکر شکست خورده شدند و روی نیمکت حیاط نشستند تا راهی پیدا کنند و فرجی بشه تا بتونند به کار غیر قانونی شون (فوتبال) ادامه دهند که......
این داستان ادامه دارد.
به زودی ادامه ی این داستان را خواهید دید.
همچنان منتظر باشید.